1/31/2004

اولتيماتوم: اگر تا آخر اين هفته پنج تا مطلب با پنج تا امضاي جديد توي وبلاگ دسته جمعي پابليش شد که هيچي، وگرنه اين وبلاگو تعطيل مي کنم و نتيجه گيري هميشگي رو مي کنم که: ايراني جماعت رو چه به کار گروهي! بره همون کشتي شو بگيره!!!

بعد از يک ماه بلاگ اسکاي راه اندازي شد، دوستاني که توي اين مدت براشون بلاگ اسپات ساختم هيچ نمي خواد احساس عذاب وجدان بکنن يه وقت، با خيال راحت برن سرجاي قبلشون و به نوشتنشون ادامه بدن. ببخشيد، کسي از من اجازه دادن خواسته بود؟

همونطور که يه دفعه تصميم گرفتم ريش بذارم و گذاشتم همونطور هم امروز يه دفعه تصميم گرفتم ريشامو بزنم و زدم. تا الآن هم خوشبختانه هيچ مشکل عدم تعادلي بوجود نيومده و تنها مشکلي که هست اينه که چهره اي که توي آيينه مي بينم نا آشناست. ببخشيد شما؟!

دندون پزشکه مي گفت شاپور بختيار هم جزو انقلابيوني بوده که به اسپانيا رفتن تا با فرانکو مبارزه کنن درحاليکه هيچ لزومي به اين کار نبوده و مردم اسپانيا احتياجي به مداخله ي خارجي نداشتن و خودشون راهشونو پيدا مي کردن. حيف که هردو تا دستش تا آرنج توي دهنم بود وگرنه حسابي دلم مي خواست باهاش بحث کنم. مردک!، تو آندره مالرو، ارنست همينگوي و جرج اورل رو که به اسپانيا رفتن و براي جمهوري مبارزه کردن يادت رفته و فقط بنا به اسم کسي مثل شاپور بختيار مي خواي چنين نتيجه گيريهاي جبر گرايانه اي بکني؟ طرف صبحتش يه دختر بيست يک ساله متولد دي 62 بود، چادري با عينک فوتو کروم و چشمهاي خيلي قشنگ. ديروز هم رفته بودن زشک و يک کوه به ارتفاع دو و نيم کيلومتر رو فتح کرده بودن که اين خانوم تا دو کيلومترشو بيشتر نرفته بود و الان هم تمام تنش بسته. به نظر ميومد خواهر زاده ي آقاي دکتر باشه. دکتره آدم جالبي يود اصلا نفهميدم دليل اين گفتگو ها چي بود، آيا مي خواست مانيفستي چيزي ارائه بده يا نه؟ به هرحال توي صحبتاش يک جور جبرگرايي طبيعي- تجربي داشت، که خيلي جالب بود. مثلا به من مي گفت نمي خواد ناراحت باشي دندونا به مرور زمان خراب مي شه و مي پوسه و اين طبيعيه و اصلا تقصير تو نيست! اگه با دريل و سمباده و ساکشن به دهنم هجوم نبرده بود خيلي دلم مي خواست ازش بپرسم آيا وبلاگ نداره؟ يا نمي خواد داشته باشه؟ حرفهايي مي زد که شديدا ارزش پابليش کردن داشت، دين گرايي مدرن! آقاي دکتر وبلاگ نمي خواي؟

1/29/2004

باز چشمم به درساي تازه افتاد به هيجان اومدم! حکايت اول ترم من هميشه اينه، از همه ي درسا خوشم مياد و کلي مي خوام خريد کنم اونم از تمام گرايشات، اما آخر ترم که ميشه موقع پرداخت !؟ يکي کمک کنه!!!
باري به نظر شما يازده تا درس چطوره؟ اونم چه درساي نامربوطي، ترم آخري هرچي درس نخاله مونده بايد پاس کنم.4 تا آز، يه دونه معارف دوي معرکه (دوستان ماجراي اون 10 کذايي معارف يک رو که به خاطر دارند؟) يه درس قدرتي مسخره، يه ورزش شماره دو (ماجراي غش کردن تربيت يک که با يک 18 ختم به خير شد به خير) و 5 واحد اختياري که تا الآن حدود بيست واحد از گرايشاي کنترل و مخابرات براش کانديد کردم به همراه زبان تخصصي مي کنه جمعا 10 تا درس و هفده واحد. همه ي اينا به کنار سه واحد هم پروژه ي کارشناسي!!! خدايا خودت کمکم کن...
براي فردا صبح که قرار انتخاب واحد وبي داشته باشيم سه رقم اکانت پنج ساعتي خريدم که هرکدوم جازد فوري از يکي بعدي استفاده کنم، ترم آخري اگه يه درس به م نرسه کارم ساخته است، بازم خدا خودت کمک کن!
نتيجه گيري: اين پسره ي کله خر هميشه اول ترم کلي هيجان زده ميشه و حسابي واحد بر مي داره اما آخر ترم که ميشه غير از يکي دو تا درس از بقيه سرخورده ميشه، خاک بر سرت!

بعدالتحرير: برای آخرين اخبار انتخاب واحد کذايي اينترنتی ما به اينجا مراجعه کنيد.

1/28/2004



تصميم گرفتم که همه چي رو نابود کنم، تمام اعتقادات، تمام مذهب و هر چيز ساختگي و سستي که به م تحميل شده بود همه رو نابود کنم و از نو استوار و محکم و مستقل بسازم و الآن توي يک ويرانه، توي يک مزرعه ي نابود شده قدم مي زنم،... و مي دوني که زندگي هم به اين کاري نداره که تو الآن نابود شدي و مثلا بخواد به ت مهلت بده.. از اين خبرا نيست، زندگي هميشه و درهر حال و وضعي که باشي چهره ي کثيف خودشو به ت نشون مي ده يا بهتره بگم هميشه يه گندي هست که رو نشده و تو چه ساده دل بودي...
به هرحال الآنه که مي فهمم ايمان چه انگيزه ي قوي اي براي فعاليت و مبارزه است. انگيزه اي که من به خيال استقلال در خودم کشتم و الآن هروقت مي خوام بلند بشم چيزي نيست که دستمو به ش بگيرم. يه آدم مستقل اما تنها! قضيه ي من شبيه کسی شده که خونه ي قديمي و کلنگي شو به اميد ساختن يک برج خراب کرد و الآن که فقط خرابه ها براش باقي مونده تازه فهميده قدرت ساختن برج رو نداشته، روي خرابه ها چمباتمه زده و منتظره نيروييه که بلندش کنه....
يعني مي تونم خودمو يه تکوني بدم؟ شايد بشه با همين خرابه هاي باقي مونده يه چيزي ساخت...

1/27/2004

اگر اين ماژيک سبز فسفري رو نخريده بودم تا باهاش خطهاي صاف و قشنگي روي خزعبلات کتاب فيزيک الکترونيک بکشم، با چه انگيزه اي مي تونستم اين درسو بخونم؟

هرچند خيلي ديره و اين ترم فارغ مي شيم و تموم ميشه، اما يک نتيجه ي پدر بزرگانه امتحانات اين ترم براي من داشت که بهتره حداقل نوجوونا آويزه ي گوششون کنن: هيچ وقت درساتو به اميد چند روز آخر تلنبار نکن چون ممکنه دل درد بگيري و يا يک حادثه ناگوار خانوادگي برات پيش بياد!

کسي يه روشنفکر مذهبي، با حقوق و مزايای مکفی و البته به جز دکتر شريعتي سراغ نداره؟سونا و جکوزي هم داشته باشه.

شعار هفته: من به استادي که از دانشجويانش کار نکشد اعتقادي ندارم.

- چرا اين همه چرت و پرت مي گي؟
- آخه مد روزه! وقتي حرف حساب و ناحساب هردوتا تاثيرش يکسان باشه (تاثير هردوشون اينه که بي تاثيرند!) پس بذار يه چيزي بگم که يه کم حال کنيم!

راستي، تولدت مبارک!

1/24/2004

نه اينکه درس فيزيک الکترونيک خيلي ساده است و نه اينکه من اين درسو بسيار قبلا خونده بودم و نه اينکه استادش امتحانهاي خيلي ساده اي مي گيره!!!! من بسيار بيکار بودم پس چه کردم؟ اينکارو:
با ديدن اين وبلاگ از ايده ش خوشم اومد، با ديدن اين يکي علاوه بر ايده، از طراحيشم خيلي خوشم اومد ،چه کردم؟ اين دوتا رو با هم ترکيب کردم و اينو ساختم،ee79.blogspot . منتظر نظرات شما هستم.

نتيجه گيري: شبهاي امتحان کلي ايده به ذهن آدم مي رسه، مغزه حسابي کار مي کنه و اکتيو مي شه. به عنوان نمونه چندتا سوال هيروگليفي (مثل همون سوال دماغ و سبيل) به ذهنم رسيده با ميلياردها ريال جوايز نقدي و غير نقدي و شمش طلا و غيره.. اما حيف که شب امتحانه و فرصت نقاشي کردن نيست و گرنه حسابي مستفيض مي شديد!

نتيجه گيري 2: چهار خط نوشتم، همون قدر خط نتيجه گيري کردم!

1/22/2004

.. آری، اگر آدمهای احمق و مغرور نبودند من چگونه لذت بخشيدن را می چشيدم؟

بعدالتحرير: دلم همچنان درد می کند!

اين صابونه بوی اون دختره رو می ده! چه می شه کرد؟

مابعدالتحرير: همش همين؟ يه چيز ديگه: دلم درد می کرد حوصله تکنيک خوندن نداشتم، رفتم سراغ قفسه ی کتابهام تا يک کتاب نيمه کاره پيدا کنم و مثلا کشفش کنم و از خوندنش لذت برم، برای دفعه ی صدم کتاب "بازی با مهره های شيشه ای" هسه رو برداشتم و برای بار صدم نتونستم خوندنشو ادامه بدم، رفتم سراغ کوير شريعتی، و اولين جمله ای که ديدم جمله ی معروف"حرفهايي هست برای نگفتن.." بود، پس تصميم گرفتم کمی کمتر ور بزنم. همين.

1/21/2004

دِلَم۟دردميکُنهعينچياحساس ف ش ر د گ ي ميکنمشديدا!!!
عرقچلگياهآخرينتيريبودکهدرکمانداشتموزدمکميبهترم
مثلپالسميادوميرهمنمکهدارمتکنيکپالسميخونمچهتفاهمی!!!

شمايي که هرمتنی رو سرسری می خونی و رد ميشی فکر کردی اين متنم همينجوريه؟ نخير!! بايد کلی وقت و حوصله بذاری تا کمی بفهميش، چی فکرکردی؟!!

آيييدِلُمدردمُکُنه!!!

1/19/2004

مسابقه: اين عکس چيه؟

نماي بالا از يک آدم با ريش و سيبِل تُنُک در حال بردن شکلاتي به سمت دهانش.(در راستاي درک آدمهاي ريشو در روزهاي اخير)
جايزه ي برنده:يک عدد کليپ بامزه ي منا منا!!! (لينک براي داونلود:1.8 M)


- امروز امتحان انقلاب داشتم.
- نتيجه؟
- 1. هيچوقت به يک مرد کوتوله اعتماد نکن.
- و دوميش؟
- 2. سرجلسه بدترين موقع براي شناختن استادته!


ممنون به خاطر اينکه موقعي که داشتي به ليست اسامي روي ديوار براي ترتيب نشستن سرجلسه ي امتحان نگاه مي کردي، براي چند لحظه برگشتي و به من نگاه کردي. ممنون به خاطر همون چندلحظه، هرچند که ممکنه مي خواستي از پنجره به بيرون نگاه کني.

1/18/2004

راه مي رم و با خودم حرف مي زنم، طول سالن پذيرايي رو مي رم و برمي گردم، با خودم که نه درواقع با اون مرد صحبت مي کنم، به ش فحش مي دم و نقدش مي کنم و پست مي خوانمش. فکر مي کنم اين خاصيت امتحان "شبکه عصبي" و "مدار مخابراتي" داشتنه که منو به اين روز مي اندازه، حدود يه ماه پيش که همزمان ميان ترم اين دو تا درسو داشتم قضاياي درگيري با محمد پيش اومد و الآن هم موقع پايان ترمشون اين ماجراهاي تاسف برانگيز. سر قضيه ي قبل امتحان ميان ترم ساده ي مدار مخابراتي رو ازدست دادم، در حاليکه براحتي مي تونستم 100 بگيرم 89 شدم و امروز هم که پايان ترمش گند واقعي بود، ديروز بخاطر اون مسائل مزخرفي که پيش اومد اصلا نتونستم درس بخونم، امتحاني رو گند زدم که با استادش دوست هستم.... هيچ تمرکزي برام نمونده، درحالي که براحتي و با يکي دوساعت وقت گذاشتن مي تونم مبحثي رو فول بشم اينقدر افکار پراکنده دارم که در همون به بسم ا... ش يه ساعت مي مونم آخرش هم پا مي شم ميام پاي کامپيوتر يه چيزي گوش مي دم و يا اينکه توي اينترنت مي گردم و وقت گذروني مي کنم.
از من نخوايد که بگم ماجرا چي بوده و صحبت از کيه چون ماجرا خيلي شخصيه، اما واقعا ضربه هاي بدي بود روز جمعه....

1/16/2004

- مشغول اکتشاف يک چهره ي جديد از خودم هستم.
- اِ.. تبريک مي گم، حتما داري چهره ي خبيث خودت يا ...
- باز که تو شورشو در آوردي!!! ريش گذاشتم، تا حالا خودمو با اين مقدار ريش نديده بودم!

بعد از اينکه با کلي زحمت و وقت گذاشتن و سروکله زدن با MATLAB تمرين شماره پنج شبکه عصبي رو تموم کردم چشمم افتاد به بالاي برگه اي که سوال تمرينو توش نوشته بود، مهلت تحويل 22/10 در حاليکه من فکر مي کردم تا 30/10 مهلت داره.. وا رفتم. اي لعنتي.. سه روز تاخير براي استادي که بخاطر هر روز تاخير به صورت نمايي نمره کم مي کنه، اين روز گند تمومي نداره.
فرداي اون روز گند، توي اتاق استاد، تمرين به دست در حاليکه آماده ي سخنراني براي دليل تاخيرم هستم. استاد عزيز يه ليخند به م تحويل مي ده، احوال پرسي مي کنه که چرا دو جلسه آخر نبودم و از پروژه اي که به ش دادم تعريف مي کنه. وقتي شروع به عذر خواهي از دير تحويل دادن تمرينم مي کنم مي گه مهلت تحويل اين تمرين شده براي دو هفته ي ديگه، کدهاش يک سري اشکال داشته...
نتيجه گيري اخلاقي ش با خودتون.


حالا چهار روز نبودي، بايد اين همه زر بزني؟
هنوز مونده!!، کجاشو ديدي؟

با اينکه هم پول داشتم و هم فرصت، اکانت نخريدم! باورت ميشه؟! کلي بر اعتماد به نفسم به خاطر کنترل بر نفسم افزوده شد!


زني به مردي گفت:« دوستت دارم»
و مرد گفت:« آرزو دارم که سزاوار عشق تو باشم»
زن گفت: « مرا دوست نداري؟»
مرد فقط به زن خيره شد و چيزي نگفت.
زن فرياد زد: « از تو متنفرم»
مرد پاسخ داد:« آرزو دارم که سزاوار نفرت تو باشم»
باغ پيامبر- جبران خليل


ساعت نه و ربع صبح: تازه وارد فرودگاه شديم که مامان يادش مياد امانتي رو که قرار بوده خواهرم براي يکي از اقوام توي تهران ببره يادش رفته برداره! "عيب نداره، حامد بر مي گرده و مياره". تا پرواز خواهرم يک ساعت و ربع باقي مونده. بارون شديدي مي باره. "سفارشت نمي کنيم، آروم و با احتياط برو". از ليلا يه خداحافظي خشک و خالي مي کنم و زود دنده عقبو مي گيرم. حتما به موقع مي رسم. بايد برسم. مسير خونه تا فرودگاه از خيابونهاي مرکزي شهر مي گذره. ترافيک، بارون و کثافت. گندش بزنن به اين شهر که همه ي ميدونا و چهار راههاي اصلي ش يا به خاطر فاضلاب کنده است يا به خاطر مترو. پر گاز مي رم. چندتا ترمز شديد و ماشين روي زمين خيس ليز مي خوره، تحت کنترل من نيست. اما خوشبختانه به ماشين جلويي نمي رسه!. نيم ساعت بعد خونه ام. اگه برگشتنا هم نيم ساعت طول بکشه به موقع مي رسم. يه بسته شکلات و زعفرون و دو تيکه لباس بچه. دنده عقب. ساعت ده صبح، يه روز باروني خاکستريه گِلي و چهار راه شهدا و يک ترافيک طولاني، اونقدر طولاني که چراغ قرمز ديده نميشه. چرا از اين مسير اومدم. لعنتي. ترافيک به کندي حرکت مي کنه. بارون موقتا قطع شده. يه پيکان سفيد يخچالي توي ترافيک و زمان که ايستاده...
ساعت ده ونيم: سالن انتظار فرودگاه خاليه. مادري که بسته رو دستش گرفته و حتما بايد به دخترش برسونه، نمي شه خانوم. برين به قسمت بار بدين با هواپيماي بعدي ببرن...
ساعت 11: توي ماشين: مادري که کليد کرده اين بسته حتما بايد امروز پست بشه، مي خوام وقتي خواهرت زنگ زد به ش بگم بسته رو فرستاديم، خوشحال بشه...
ساعت دوازده: بازهم توي ترافيک هستم. اينبار به مقصد پست خونه ي مرکزي. پست هوايي. پاکت سايز فلان،...
چه روز گندي. نه از ليلا خدا حافظي کردم ونه از يزدان. خداحافظ همگی.

"در بازانداز"، فيلم معرکه ي اليا کازان فقيد که همين تازگيا مرحوم شد، يه سکانس خيلي معرکه داره. اون سکانسي رو مي گم که پسره ( براندو) بعد از صحنه ي درگيري توي کليسا، با دختره ( اوا سنت مري) توي پارک قدم مي زنن و صحبت مي کنن، من اونجايي شو مي خواستم که دستکش دختره مي افته و براندو برمي داره و باش بازي مي کنه و درعين حال حرف می زنه،.. خيلي توي اين فيلم عاشق براندو شدم. باري، "در بارانداز" رو سينما چهار گذاشت و من نشستم پاي فيلم به اميد همين سکانس که دوباره ببينمش. اما فکر مي کني چي ديدم؟ يه فيلمي که دوباره تدوين شده بود! باور نمي کني، که چه صحنه هايي رو درآورده بودن، يکي از شاهکارهاي تاريخ سينما رو دوباره تدوين کرده بودن و با "اساتيد داشنگاه" و "دکتر" اشون تفسيرش مي کردن فقط براي اينکه آخرش به اين نتيجه برسن که"چهره ي امپرياليستي آمريکا...." لعنتيا...
کل فيلمو ديدم به انتظار همين يک سکانس، اما نبود.

بايد رايزني ها رو براي پروژه ي کارسناسي شروع کنم، کسي پيشنهادي نداره؟ يه partner همه فن حريف لازم داريم. نبود؟

1/12/2004

مامانه اومد بالا، داشتم Moon گوش مي کردم، گفت يه چيز قشنگ برام بذار گوش بدم و رفت و پشت سرمن روي مبلها نشست . منم سياوش دم دست بود براش گذاشتم، لعنت.. وقتي برگشتم و به ش نگاه کردم، چشماش سرخ بود و قرمز. خواهره پس فردا مي ره. به همين زودي جاي لبخندهاي ديدار رو گريه ي خداحافظي گرفت. لعنت به تمام سلامهايي که آخرش خداحافظي داره، و لعنت به من که نبايد اين آهنگو براش مي ذاشتم..

با خواهر کوچيکه پولا رو گذاشتيم روي هم که بره و يک خرس بزرگ براي "نو نرسيده" بخره. بنا بر نظر خواهي اي که کرده بودم و نظر خودم يه خرس عروسکي بيشترين راي رو آورده بود. خواهرکوچيکه هم رفته و يک "سگ" خريده!. يه سگ 9هزار تومني با يه توله سگ جاکليدي 500 تومني! دمش گرم!

من نمي توانم دوازده ساعت در روز درس بخوانم زيرا يک روبات نيستم اما من مي خواهم دوازده ساعت در روز درس بخوانم زيرا در تفکراتم همچون يک روبات اصولگرا و ايده آليست هستم و اين است مبارزه ي دائمی جسم و جانِ من!

100 ثانيه از موسيقی متن Dead Man : اين و اين. 100 ثانيه ای که من بيشتر از 100 بار گوش دادم.

1/10/2004

خطاب به:

يادگار: من هم امروز توي آز کنترل وقتي ديدم پاسخ پله ي سيستم ام اورشوت نداره نزديک بود گريه م بگيره، اما وقتي ياد اين افتادم که تو اين کارو کردي، نتونستم جلوي خنده ي خودموبگيرم!!

فيروزه: اين بلاگ اسکاي درست بشو نيست برو توي همون بلاگ اسپاتي که برات ساختم بنويس، اگه کم و کسري اي هم داره، که مي دونم داره، کامنت و لينک و ...نداره، به م بگو تا درستش کنم، خيلي دلم واسه نوشته هات، هذيونات تنگ شده.

ايشون: جنابعالي که يه دوره اي به خاطر کامنت نداشتن، منو بايکوت کرده بودي، حالا، اينکه کامنتاي خودتو برداشتي حسابي آدمو کفري مي کنه، مثل موقعي که حرفاي خودتو به ت تحويل بدن! چقدر حرص آوره! اگه تو چرت و پرت مي نويسي حداقل مي توني اين اجازه رو به ماهم بدي که توي کامنتا برات چرت و پرت بنويسيم!

دخترخاله ي عزيز: پيوستن شما را به جمع بلاگ اسپاتي ها تبريک عرض نموده، از خدواند منان(کوش؟ کجاست؟) محقق شدن شعار " هر ايراني، يک وبلاگ، يک روزنامه" را خواهانيم!

تا اينجا که همه اش خطاب به نرمتنان شد؟! اي بلاگر دختر باز!! براي فرار از چنين انگي به حميد پناه مي برم:
حميد: اولا کشف تو رو به خودم تبريک مي گم، خيلي از نوشته هات لذت بردم، همه ي آرشيوتو خوندم به جز يکسريش که باز نمي شد، درستش کن، ثانياهروقت آپديت مي کني پينگ يادت نره، ثالثا حتما مي دوني که سرگمي من با قالب وبلاگها ور رفتنه، پس اگه مي خواي کامنت دار بشي و يا غيره، همه رقمه در خدمتيم!

... برنامه ي درسي هفته ي آخر رو با کلي وسواس و حساب کتاب نوشتم، زدم به ديوار و حتما انتظار داريد که بگم بعدش عين خر شروع کردم به خوندن. نه خير. از پشت ميزم پاشدم و اومدم پاي کامپيوتر، وبلاگ خوني و وبلاگ نويسي! برنامه رو مي نويسن که بزنن به ديوار و از حساب کتاب و ظرافت خودشون لذت ببرن نه اينکه اجراش کنن!!!

1/08/2004

بعضي آدما از دور زيبايند و هرچي به اونها نزديکتر بشي زشتر مي شن،
و بعضي به عکس، از دور زشت مي نمايند اما بايد به آنها نزديک شد و دقيق، تا از زيباييشان لذت برد.
و متاسفانه اکثرا آدمها از نوع اولند،
منظور از زيبايي همان معناي ظاهري و اصيل آن است!
به هرحال قبول داري که هر آدمي توي يه لحظه ي خاص، يک نما، زيباست وامان از وقتي که گير اون لحظه هاي خاص بيافتي، و صد امان از کسايي که اون لحظه هاي خاصشون خيلي زياده!
-----
اين ريشهايي که مي بيني اصلاح نشده، ضمانت اجرايي همون قوله است. اونقدر از خدا عمر گرفته ايم که بدونيم هيچ قولي را نبايد بدون ضمانت قبول کنيم و فعلا ضمانت اجرايي اين قول شده "تيريپ رهروان راه آقا شدن"، که هيچ مشکلي نداره جز اينکه با اين محاسن رفتن توي يک مغازه ي اسباب بازي فروشي و خرس با لباس ملواني خريدن ؟!؟ چه جوري ممکنه؟
-----
وقتي مي رم به اين کنتوري که blogger را انداخته سر مي زنم تا آمار وبلاگم دستم بياد، مي بينم يارو توي گوگل با موضوع "مقاله+شبکه+عصبي" سرچ کرده و به وبلاگ من رسيده، آي دلم به حال اين آدماي خوشخيال مي سوزه! و حالاهم براي اينکه يک کم بيشتر حالشونو بگيرم(و همچنين آمار اينجارو بالا ببرم) مي نويسم :"مقاله"+"مدار"+"شبکه عصبي"+"tutorial"+"کنترل"+"MATLAB"+"فيدبک"+ "Simulink"+.. +لقمه هاي حاضر و آماده وجويده شده براي پروژه هاي آخر ترم!! حراج کرديم!!

1/07/2004

براي مشورت در مورد ميني پروژه ي پايان ترم و گرفتن يک نرم افزار به اتاقش رفته بودم، براي همين وقتي ازم درمورد اينکه"چرا بچه هاي برق سال به سال ضعيفتر مي شن؟" سوال کرد، اصلا انتظارشو نداشتم و چون پيش بيني چنين بحثي رو نکرده بودم هيچ جواب آماده اي نداشتم. چند ثانيه اي سکوت کردم. دست آخر گفتم:
- درسا خوب پاس نمي شه، درساي اصلي مثل مدار و سيگنال رو خوب پاس نکرديم، همه ش دنبال اين بوديم که از استاد سخت گيره يه نمره اي بگيريم و چندتا فرمول حفظ کنيم...
قبلش گفته بود که به عنوان دوتا دانشجو مي خواد با هم حرف بزنيم و نه يه دانشجو و يک استاد، براي همين راحت حرفمو مي زنم. مي پرسه:
- مدار رو با کي پاس کردين؟
- با « مهندس ه».
- آره، در مورد« مهندس ه » قبول دارم، من خودم باهاش الکترومغناطيس پاس کردم و با اينکه بالاترين نمره رو ازش گرفتم ولي الآن که اسم الکترومغناطيس رو مي شنوم فقط کرل و ديورژانس رو به خاطر ميارم اونها هم بدون اينکه فرمولاشو بدونم و چيزي از مفهومش. با اينکه « مهندس ه» اينجا مدير گروهه، اما من اصلا قبولش ندارم.
منظورش از "اينجا"، دانشگاه غير انتفاعيه که بعنوان استاد اتاق داره و چندتا درس هم تدريس مي کنه. ادامه مي ده:
- اما من يادمه بچه هاي قوي دوران ما، اون موقع ها، خيلي بيشتر دنبال تحقيقات غبر درسي بودن، من وقتي از بچه هاي کلاس شما سوالي مي پرسم انتظار جواب دارم... ديگه به نظرت چه دليلي مي تونه داشته باشه؟
- خوب، اين روزا به دست آوردن اطلاعات ساده شده،
اشاره مي کنم به کپي مقالاتي که از اينترنت گرفته بودم و روي ميزشه، با سر تائيد مي کنه.
- به همين خاطر زحمت هم کمتر مي شه ديگه، و کلا چيزاي زيادتري براي هدر دادن انرژي هست، مثلا من يکي از بچه هاي خيلي قوي رو مي شناسم که کلي از وقتشو صرف بازي هاي کامپيوتري مي کنه..
- آره، قبول دارم، بچه ها بازيگوش تر شدن!
- اگر پروژه ي اينترنشيپي هم ارائه مي شه، استادا چند تا دانشجوي خاص دور و بر خودشون دارن و به اونا مي دن، براي همين انرژي ها توي راه هاي بي مصرف هدر مي ره..
خدمتکاري با يک سيني چاي وارد اتاقش مي شه، به ش مي گه دوتا چاي بذار، تعارف مي کنم که نمي خوام اما اصرار مي کنه. کشوي ميزشو باز مي کنه يه جعبه شکلات در مياره و به م تعارف مي کنه، با خنده و ساده دلي مي گه « اينجا وسايل پذيرايي هم داريم». شکلاتو مي خورم اما چاي رو نه، مگه مي شه جلوي استادت چاي هورت بکشي؟!
ازش خداحافظي مي کنم و مثل تمام موقعيت هاي مشابه جوابهاي خوب بعد از پايان مکالمه به ذهنم مي رسه، براي همين بحثو با خودم ادامه مي دم. جووناي امروز افسرده ان، جووناي امروز به راحتي از طريق اينترنت و ماهواره خبر دارن که حکومت نامشروع و لعنتي اي دارن، همين تلخي ها و حقيقت عريان باعث مي شه خودشونو مشغول چيزاي الکي بکنند و به نظر شما "بازيگوش" بيان، جووناي امروز فرقي بين دبيرستان و دانشگاه نمي بينن، جووناي امروز فرقي بين دبير و استاد نمي بينن، جووناي امروز..

نتيجه گيري: اگه دختراي دانشکده ي ما پلنگند، دختراي دانشکده ي غيرانتفاعي ... تيرانوساروسند*!
*: تيرانوساروس نوعي دايناسور گوشتخوار عظيم الجثه است.

1/05/2004

ببخشيد! قول مي دم. همينجا. جلوي همه. قووووللللل!!! قبوله؟. اگرهم شکستمش هرکاري تو بگي مي کنم. باشه ؟
ممنون که قبول کردي و اميدوارم که بتونم پاش بايستم.
حالا سعي کن خودتو، يعني منو ببخشي و اينقدر به هم عذاب نديم. مرسي.





به عنوان يک دايي براي يه بچه ي 17 هفته اي که هنوز سونوگرافي نتونسته گيلي گيلي شو ببينه، به نظر شما چي بخرم خوبه؟ خواهره دوباره مي خواد بره و بايد به فکر يه هديه اي باشم. به عنوان يه معتاد به اينترنت در نظر داريد که هواي جيبم هم ابري است!



1/04/2004

- باز دوباره کم پيدا شدی؟
- تمرين می کنم.
- حتما اين دفعه بارفيکس تمرين می کنی؟
- نه بابا، می دونی، به يه تقويت کننده ی ايده آل فکر می کنم که مقاومت ورودی بينهايت داره(بگير تقويت کننده ولتاژ) کاملا از محيط ايزوله است و هيچ بارگذاری روش موثر نيست، يه سيستم robust!
- توی دنیای تقریبها و غیرقطعی ها دنبال همچین چیزی می گردی؟!
- چی بگم. ولی شايد توی دنيای درونی آدمها بشه... :O
و حامد به اينجا که رسيد عربده ای کشيد و سر به دشت وبيابان زد تا به آموختن فلسفه و حکمت بپردازد و مهندسی برق را رها کند!

راستشو بخوای انگيزه ام از پابليش کردن اين مطلب اين بود که اين 2004 رو توی تاريخ بالای مطلبم ببينم، همين! وگرنه مدتيه هيچ دل و دماغ بلاگ آپديت کردن ندارم.